فاطمه حلما جان مافاطمه حلما جان ما، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 8 روز سن داره
فاطمه اَسما جان مافاطمه اَسما جان ما، تا این لحظه: 5 سال و 11 ماه و 10 روز سن داره
بابا حمیدرضابابا حمیدرضا، تا این لحظه: 38 سال و 8 ماه و 4 روز سن داره
مامان عارفهمامان عارفه، تا این لحظه: 34 سال و 10 ماه و 3 روز سن داره
ازدواج عاشقانه ماازدواج عاشقانه ما، تا این لحظه: 14 سال و 18 روز سن داره

❤ღفاطمه حلما و فاطمه اَسما❤دو هدیه ی ماه رمضانღ

عکسهای ابتدا تا انتهای ده ماهگی عسلی خانم

راستی جمعه آخر خرداد اسباب کشی داریم ایشالله اگر همه چی خوب پیش بره  فاطمه حلما و مبینا   من مشغول پایان نامه و حلما مشغول شیطونی   کتاب و ورق که میزنه زیر لب زمزمه میکنه مثلا کتاب میخونه!   دخملی تا ما نماز جماعت میخونیم خودشو به مهر و تسبیح میرسونه و گاهی وسط سجاده من میشنه و نگام میکنه و منم چشامو میبندم تا خنده م نگیره ژست جدید دخملم!   اینجا هتل سنتی میبد هست ما هم در کنگره شعر توحیدی میبد بودیم.خبرنگارا کل...
25 خرداد 1393

20خرداد

سلام گلم این روزا خیلی خسته م منتظرم زودی جا به جا بشیم و کابینت ها و گاز رومیزی و هود و پکیج و کاغذدیواری پذیرایی  وصل بشه و البته به همت مامان  و بابام و حمیدرضا خیلی کارها الحمدلله انجام شده خیلی وسایلمو یک چهارم قیمت فروختم مثل بوفه و آینه شمعدون و میز خیاطی و  میز ال سی دی و پرده ها و فرش راهرو و دراور و تمام سرویس خوابمو!!! تو هم خسته ای عادت به این زندگی بسته بندی نداره هرچند باز هم همه جا مرتبه.همش بی تابی!منم همینطور! به تنهایی تمام وسایلمو که خیلی از صافی رد شده و فقط مورد نیاز ها را گذاشتم بمونه و الآن احساس آرامش دارم بابت این خلوتی،جمع کردم .امروز 2تا کارگر هم اومدن خونه رو تمی...
20 خرداد 1393

شوق حرم-18خرداد

این خطای دید نیست اون چشمای تو هست که وقتی چشمش به حرم امام رضا ع میفته  خیس میشه و تار میبینه ایشالله تولد فاطمه حلما به سمت مشهد حرکت می کنیم راستی داریم جا به جا میشیم با هزار سختی و وام یه جای بسسسسسسسسسسسیار نقلی خریدیم نوسازه ولی قشنگه   متن پایان نامه هم تموم شد فرستادم برا استادم تا چی بشه؟! و یه عالم عکس مونده بذارم با خبر   ...
17 خرداد 1393

5خرداد-مروارید دهان دخترم جوانه زد

سلام دخترم عشقم الآن 8عصره و ما روضه بودیم اومدیم آخه شهادت امام موسی کاظم ع هست. تو الآن خوابی و رعد و برق شدید میزنه و بابایی بیرونه و تا نیاد خونه دلم آروم نیست. کارهای نهایی پایان  نامه رو دارم انجام میدم . کتابهای ارشاد و باید فردا بابایی بده و یکی از مدارکم و بده دانشگاه تربیت مدرس من به حمیدرضا و مامانش"مامانجون" و مامان و بابای خودم واقعا مدیونم خیلی زحمت میکشن خصوصا حمیدرضا که همراهمه و امتحاناش از فردا شروع میشه این5شنبه احتمالا فهیمه "دختر جاری" رو باید پاگشا کنم با کمی تاخیر این روزا پشت هم حرف میزنی ماشالله و "بودابودابودا...ووتیکو ووتیکو...."...
7 خرداد 1393

25اردیبهشت

سلام عشق کوموچولم دیروز و امروز تب داشتی بمیرم برات داغ بودی رفتیم دکتر بخاطر تب و اگزما ت 5تا شربت و 2پماد داد. از بس همه بوست میکنن لپات هم ریخته بود بیرون شنبه یعنی 20ام خونه احترام سادات بودی و نغمه هم بود و منم از8صبح تا8شب 5تا آزمون کتبی مصاحبه داشتم و سرِ آزمون آخری خوابم برد . تو اصلا خونه اونا غریبی نکردی و کلی همشون سرگرمت بودن .اون شب حمیدرضا اومد دانشگاه دنبالم با هم اومدیم دنبالت .من کلی سرم درد میکرد روز خیلی سختی بود.پس فرداش مامانم با کلی سوغاتی برای تو از مشهد برگشت و بابام هم هفته دیگه برمیگرده. اذان که میگن بطور قابل توجهی محو تلویزیون میشی و بلند بلند یه چیزایی میگی که لابه لاش الله هم شنیده...
25 ارديبهشت 1393

17 اردیبهشت

این چند روزه شدیدا درگیرم پایان نامه نوشتن و پیگیری مصاحبه دکتری و مدارک ها و... واقعا داره اذیتم میکنه و تو هم خیییییییلی بلا شدی.توی این هیری ویری 2روز قبل بعد شستنت یه لحظه تنها گذاشتمت نشسته نشسته رفتی و پوشکتو اینور اونور مالیدی...داشتم سکته میزدم تا حمیدرضا اومد و کلی آی کشی کردیم.قبلش هم فرشا رو داده بودیم شسته بودن به خاطرت راستی جدیدا تا آهنگ از تلویزیون پخش میشه خودتو تکون میدی عقب جلو میبری و گاهی دست میزنی شنبه 8صبح تا8شب دانشگاه تهرانم برا دکتری مصاحبه دارم الهی بمیرم حمیدرضا خیلی کمکم کرد و اقعا مدیونشم. مامان اینا هنوز مشهدن باید تو رو پیش احترام سادات و نغمه بذارم خدایا کمکم کن مصاح...
17 ارديبهشت 1393

عکسهای 8 ماهگی عشق کوچولوم به ترتیب

سلام خواهرا خبرهای اصلی رو باید بنویسم بخاطر کمبود وقتم 8تا 11 فروردین که مشهد رفتیم و بار دوم تو البته با وقتی تو دلم بودی بار سومت حساب میشه و کلی هوا عالی بود و هوای حرم و صحن و در آغوش گرفتیم و عطرشو به یاد سپردیم. در هتل:   اونجا رفتیم هتل سینا که نزدیک به حرم بود و با قطار صبا رفتیم.   برای تو پستونک دربسته شو  و دندونی کوچیک خریدیم و حمیدرضا شلوار بیرون قهوه ای و پیرهن سه گره از عبا فروشی خرید پیشاپیش کادوی سالگرد عروسیمون این عکس و 8ماهگیت انداختیم و دقیقا همینجا در 2ماهگیت ازت عکس داریم: 8ماهگی ...
14 ارديبهشت 1393

11 اردیبهشت

از خواب پا میشم...نه ! منو بیدار میکنی با صدای نازت و نوازشهات که گاهی به کشیدن مو تعبیر میشن! همه جا رو مثل آینه مثل هرروز تمیز میکنم تا ذهنم آرام باشه میشورمت و اسباب بازیهاتو دورت میذارم مسواک میزنم صبحونه تو آماده میکنم و بهت میدم و تمیزت می کنم به مامانم و حمیدرضا زنگ میزنم یا بالعکس وضو میگیرم و همراه نگاه معصومت نماز میخونم با هم میریم اتاقی که لب تابم هست"اتاق خواب" توی روروئک یا رو تخت مشغول بازی میشی و حوصله اتاق خودتو نداری چون میخوای همیشه جلو چشمت باشم پنجره رو باز میذارم تا نسیم همراه صدای پرنده ها داخل بیاد خیره به نور بیرون میشی با ر...
12 ارديبهشت 1393