25اردیبهشت
سلام عشق کوموچولم
دیروز و امروز تب داشتی بمیرم برات داغ بودی رفتیم دکتر بخاطر تب و اگزما ت 5تا شربت و 2پماد داد.
از بس همه بوست میکنن لپات هم ریخته بود بیرون
شنبه یعنی 20ام خونه احترام سادات بودی و نغمه هم بود و منم از8صبح تا8شب 5تا آزمون کتبی مصاحبه داشتم و سرِ آزمون آخری خوابم برد . تو اصلا خونه اونا غریبی نکردی و کلی همشون سرگرمت بودن .اون شب حمیدرضا اومد دانشگاه دنبالم با هم اومدیم دنبالت .من کلی سرم درد میکرد روز خیلی سختی بود.پس فرداش مامانم با کلی سوغاتی برای تو از مشهد برگشت و بابام هم هفته دیگه برمیگرده.
اذان که میگن بطور قابل توجهی محو تلویزیون میشی و بلند بلند یه چیزایی میگی که لابه لاش الله هم شنیده میشه گاهی.احترام سادات اونروز هم میگفت اینجوری بودی
سفره رو سریع میکشی تا بوسایلش برسی
دست دسی میکنی و دست میزنی و میگی دَ دَ ...
با غلت خوردن یا نشسته نشسته،به چیزی که میخوای خودتو میرسونی
تا سرفه میکنیم سرفه میکنی و اصلا هم کم نمیاری
عشق دالی هستی خصوصا قابلمه رو سرت میداری و برمیداری دالی میکنی یا با ملافه دالی میکنی
5شنبه 17هم هم میبد یزد بویم کنگره شعر توحیدی خیلی عالی بود
دیروز هم مصاحبه شفاهی داشتم برا دکتری و چون کارشناسی و ارشدم هم همونجا بودیم استادا بطور قابل توجهی تحویلم گرفتن عالی بود اما در کل به نتیجه ش امیدی ندارم.
عکسا رو هم سر فرصت میذارم ایشالله