فاطمه حلما جان مافاطمه حلما جان ما، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 11 روز سن داره
فاطمه اَسما جان مافاطمه اَسما جان ما، تا این لحظه: 5 سال و 11 ماه و 13 روز سن داره
بابا حمیدرضابابا حمیدرضا، تا این لحظه: 38 سال و 8 ماه و 7 روز سن داره
مامان عارفهمامان عارفه، تا این لحظه: 34 سال و 10 ماه و 6 روز سن داره
ازدواج عاشقانه ماازدواج عاشقانه ما، تا این لحظه: 14 سال و 21 روز سن داره

❤ღفاطمه حلما و فاطمه اَسما❤دو هدیه ی ماه رمضانღ

20خرداد

سلام گلم این روزا خیلی خسته م منتظرم زودی جا به جا بشیم و کابینت ها و گاز رومیزی و هود و پکیج و کاغذدیواری پذیرایی  وصل بشه و البته به همت مامان  و بابام و حمیدرضا خیلی کارها الحمدلله انجام شده خیلی وسایلمو یک چهارم قیمت فروختم مثل بوفه و آینه شمعدون و میز خیاطی و  میز ال سی دی و پرده ها و فرش راهرو و دراور و تمام سرویس خوابمو!!! تو هم خسته ای عادت به این زندگی بسته بندی نداره هرچند باز هم همه جا مرتبه.همش بی تابی!منم همینطور! به تنهایی تمام وسایلمو که خیلی از صافی رد شده و فقط مورد نیاز ها را گذاشتم بمونه و الآن احساس آرامش دارم بابت این خلوتی،جمع کردم .امروز 2تا کارگر هم اومدن خونه رو تمی...
20 خرداد 1393

شوق حرم-18خرداد

این خطای دید نیست اون چشمای تو هست که وقتی چشمش به حرم امام رضا ع میفته  خیس میشه و تار میبینه ایشالله تولد فاطمه حلما به سمت مشهد حرکت می کنیم راستی داریم جا به جا میشیم با هزار سختی و وام یه جای بسسسسسسسسسسسیار نقلی خریدیم نوسازه ولی قشنگه   متن پایان نامه هم تموم شد فرستادم برا استادم تا چی بشه؟! و یه عالم عکس مونده بذارم با خبر   ...
17 خرداد 1393

5خرداد-مروارید دهان دخترم جوانه زد

سلام دخترم عشقم الآن 8عصره و ما روضه بودیم اومدیم آخه شهادت امام موسی کاظم ع هست. تو الآن خوابی و رعد و برق شدید میزنه و بابایی بیرونه و تا نیاد خونه دلم آروم نیست. کارهای نهایی پایان  نامه رو دارم انجام میدم . کتابهای ارشاد و باید فردا بابایی بده و یکی از مدارکم و بده دانشگاه تربیت مدرس من به حمیدرضا و مامانش"مامانجون" و مامان و بابای خودم واقعا مدیونم خیلی زحمت میکشن خصوصا حمیدرضا که همراهمه و امتحاناش از فردا شروع میشه این5شنبه احتمالا فهیمه "دختر جاری" رو باید پاگشا کنم با کمی تاخیر این روزا پشت هم حرف میزنی ماشالله و "بودابودابودا...ووتیکو ووتیکو...."...
7 خرداد 1393

25اردیبهشت

سلام عشق کوموچولم دیروز و امروز تب داشتی بمیرم برات داغ بودی رفتیم دکتر بخاطر تب و اگزما ت 5تا شربت و 2پماد داد. از بس همه بوست میکنن لپات هم ریخته بود بیرون شنبه یعنی 20ام خونه احترام سادات بودی و نغمه هم بود و منم از8صبح تا8شب 5تا آزمون کتبی مصاحبه داشتم و سرِ آزمون آخری خوابم برد . تو اصلا خونه اونا غریبی نکردی و کلی همشون سرگرمت بودن .اون شب حمیدرضا اومد دانشگاه دنبالم با هم اومدیم دنبالت .من کلی سرم درد میکرد روز خیلی سختی بود.پس فرداش مامانم با کلی سوغاتی برای تو از مشهد برگشت و بابام هم هفته دیگه برمیگرده. اذان که میگن بطور قابل توجهی محو تلویزیون میشی و بلند بلند یه چیزایی میگی که لابه لاش الله هم شنیده...
25 ارديبهشت 1393

17 اردیبهشت

این چند روزه شدیدا درگیرم پایان نامه نوشتن و پیگیری مصاحبه دکتری و مدارک ها و... واقعا داره اذیتم میکنه و تو هم خیییییییلی بلا شدی.توی این هیری ویری 2روز قبل بعد شستنت یه لحظه تنها گذاشتمت نشسته نشسته رفتی و پوشکتو اینور اونور مالیدی...داشتم سکته میزدم تا حمیدرضا اومد و کلی آی کشی کردیم.قبلش هم فرشا رو داده بودیم شسته بودن به خاطرت راستی جدیدا تا آهنگ از تلویزیون پخش میشه خودتو تکون میدی عقب جلو میبری و گاهی دست میزنی شنبه 8صبح تا8شب دانشگاه تهرانم برا دکتری مصاحبه دارم الهی بمیرم حمیدرضا خیلی کمکم کرد و اقعا مدیونشم. مامان اینا هنوز مشهدن باید تو رو پیش احترام سادات و نغمه بذارم خدایا کمکم کن مصاح...
17 ارديبهشت 1393