فاطمه حلما جان مافاطمه حلما جان ما، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 8 روز سن داره
فاطمه اَسما جان مافاطمه اَسما جان ما، تا این لحظه: 5 سال و 11 ماه و 10 روز سن داره
بابا حمیدرضابابا حمیدرضا، تا این لحظه: 38 سال و 8 ماه و 4 روز سن داره
مامان عارفهمامان عارفه، تا این لحظه: 34 سال و 10 ماه و 3 روز سن داره
ازدواج عاشقانه ماازدواج عاشقانه ما، تا این لحظه: 14 سال و 18 روز سن داره

❤ღفاطمه حلما و فاطمه اَسما❤دو هدیه ی ماه رمضانღ

عکسهای 8 ماهگی عشق کوچولوم به ترتیب

سلام خواهرا خبرهای اصلی رو باید بنویسم بخاطر کمبود وقتم 8تا 11 فروردین که مشهد رفتیم و بار دوم تو البته با وقتی تو دلم بودی بار سومت حساب میشه و کلی هوا عالی بود و هوای حرم و صحن و در آغوش گرفتیم و عطرشو به یاد سپردیم. در هتل:   اونجا رفتیم هتل سینا که نزدیک به حرم بود و با قطار صبا رفتیم.   برای تو پستونک دربسته شو  و دندونی کوچیک خریدیم و حمیدرضا شلوار بیرون قهوه ای و پیرهن سه گره از عبا فروشی خرید پیشاپیش کادوی سالگرد عروسیمون این عکس و 8ماهگیت انداختیم و دقیقا همینجا در 2ماهگیت ازت عکس داریم: 8ماهگی ...
14 ارديبهشت 1393

11 اردیبهشت

از خواب پا میشم...نه ! منو بیدار میکنی با صدای نازت و نوازشهات که گاهی به کشیدن مو تعبیر میشن! همه جا رو مثل آینه مثل هرروز تمیز میکنم تا ذهنم آرام باشه میشورمت و اسباب بازیهاتو دورت میذارم مسواک میزنم صبحونه تو آماده میکنم و بهت میدم و تمیزت می کنم به مامانم و حمیدرضا زنگ میزنم یا بالعکس وضو میگیرم و همراه نگاه معصومت نماز میخونم با هم میریم اتاقی که لب تابم هست"اتاق خواب" توی روروئک یا رو تخت مشغول بازی میشی و حوصله اتاق خودتو نداری چون میخوای همیشه جلو چشمت باشم پنجره رو باز میذارم تا نسیم همراه صدای پرنده ها داخل بیاد خیره به نور بیرون میشی با ر...
12 ارديبهشت 1393

10اردیبهشت-تلاش مادرانه و دانشجویانه

سلام دخترم.الآن 1شبه و تو خوابی.امروز گوشواره ی درمانگاه که گوشامونو سوراخ کرد و درآوردم و گوشواره طلا انداختیم هردو.ولی گوش تو بعد از انداختن گوشواره جدید خون اومد و بردمت حموم و بعدش هم دوباره کمی خون اومد و دوباره شستمت! خیلی با این گوشواره کفش دوزکی نیم ستت ناز شدی الآن 4شبه به کوب دارم تلاش میکنم تا آخر این ماه پایان نامه م تموم بشه و کلی برای تاخیر چندین ماه ام متاسفم ! خییییییییییییییییییلی خسته م و کمرم درد گرفته از بس تحقیق و تایپ کردم دعام کنید تموم بشه که تا مصاحبه دکتری دفاع کرده باشم راستی کلی خبر دارم و عکس اما وقت ندارم فردا بابا و مامانم میرن مشهد و امروز خودت دو باربه تنهایی نشستی ...
10 ارديبهشت 1393

خبر خوش-1اردیبهشت

سلام خواهریا یه عالم خبر دارم فرصت گذاشتن فعلا ندارم فقط بگم الحمدلله رتبه دکتری م 22 شد یعنی ایشالله مثل دو مقطع قبلی بازم مهمون دانشگاه تهرانم اگر پایان نامه م تا شهریور تموم بشه دعام کنید ...
2 ارديبهشت 1393

دخمل بازیگوش من...19فروردین

  سلام وروجک مامان برای اینکه نگهت دارم ورجه وورجه نکنی مجبورم با لباسا بهت گیره بزنم فسقلی شیطون من. الهی قربونت برم دائم خدا را بابت اومدنت شکر میکنم با همهههههههههههه ی سختی ها  ولی تو اینقدر شیرینی که همه رو مجذوب خودت میکنی.خدا تو رو دقیقا همون موقعی که میخواستیم بهمون داد شکرت خدایا ...نه زود تر نه دیر تر. این روزا برای سرماخوردگیت کلافه ای تا میخوام به دور گوشواره تالکل بمالم برای ضد عفونی،دستمو میگیری و با اضطراب نگاهم میکنی و ناله میزنی زیر لب با اینکه درد نداره ها لبه پوشکتو قبل از شستنت میگیری و میکشی! از هرنوع کلاه و پیشبندی بدت میاد و به سرعت در میاریش عاشق باز ی  هستی خصوصا...
20 فروردين 1393

17فروردین.سرماخوردگی نامه!

سلام فرشته ی نازنینم الآن ساعت 12و نیم شبه و تو به سختی لالا کردی آخه بینیت کیپ شده و آبریزش داری کلافه شدی.برات دستگاه بخور روشن کردیم شیرین ترین من! امروز با مامان بزرگت کلی دالی کردی جدیدا با اکثریتی که میبینی دالی میکنی و سرتو یه وری پایین میاری و میخندی دیروز خونه دوستم عارفه روضه بودیم تو کنارم رو مبل نشسته بودی  با کمال تعجب چند بار به من زدی تا بهت نگاه کنم و همزمان میگفتی:  ماما...ماما!    باورم نمیشد مامانم میخواست برات غش کنه بانمک مامان.جدیدا شیر که میخوای با حالتی ملتمسانه میگی: ماماااااااااا! منم میخوام زندگیمو بدم برات.راستی از وقتی که تو هتل در مشهد یه بار با نی بهت دوغ دادم،هروقت دوغ...
18 فروردين 1393

15فروردین93-سرماخوردگی کوموچول عشقم

سلام .اول از هم تسلیت برای شهادت مادرمان حضرت زهرا س که عاشقشان هستیم داشتم دیروز به این فکر میکردم چه خوبه که حلما ماشالله سرما نخورد تا آخر زمستون! تا اینکه امشب خونه جاریم دیدم آبریزش بینی داره و فهمیدیم سرما خورده!!!راستی امشب احساس کردم "ماما" گفتنت واقعی تر از همیشه بود وقتی بغل مامان بزرگت یا عمه جونت بودی دستات و با حالت التماس به طرفم گرفتی و گفتی "ماماااااااااا"..منم با کلی افتخار که منو دوست داری بغلت کردم و تو هم تو بغلم خوابیدی فدات بشم.بمیرم برات که وقتی گریه میکنی اشکات تند تند میریزن الآن هم خوابه ساعت2شبه و گاهی تو خواب به زبون خودش" گَ...ها..."  داره حرف میزنه و دوباره میخوابه!الهی فداش بشم بچم همش...
17 فروردين 1393