فاطمه حلما جان مافاطمه حلما جان ما، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 8 روز سن داره
فاطمه اَسما جان مافاطمه اَسما جان ما، تا این لحظه: 5 سال و 11 ماه و 10 روز سن داره
بابا حمیدرضابابا حمیدرضا، تا این لحظه: 38 سال و 8 ماه و 4 روز سن داره
مامان عارفهمامان عارفه، تا این لحظه: 34 سال و 10 ماه و 3 روز سن داره
ازدواج عاشقانه ماازدواج عاشقانه ما، تا این لحظه: 14 سال و 18 روز سن داره

❤ღفاطمه حلما و فاطمه اَسما❤دو هدیه ی ماه رمضانღ

26دی ماه...عکسهای ماه ششم تولد تا الآن

1392/10/27 14:29
1,226 بازدید
اشتراک گذاری

باااااااااااااااازم سلام

3پست قبلی جدیده ها...فعلا از خواب حلما دارم نهایت استفاده رو میبرم چون میخوام با کمک خدا در طول7ماه از فردا،کار پایان نامه رو شروع کنم با موضوع "فرهنگ تلمیحات در اشعار احمد عزیزی"

روزه که در کریر کنار میز ما در آشپزخانه ای و گاهی مزه ی بعضی غذاها رو میچشی

این عکس کیک آغاز 5ماهگیته که مامانم شب یلدا برات خرید

...........................................

کارهای هرروزم در زمان امتحانات:

با صدای حلما ...با پتو کشیدن های حلما از خواب بیدار میشم

گردگیری و جارو میکنم

اتاق و مرتب میکنم

حلما رو میشورم

مسواک میزنم

وضو میگیرم و نماز میخونم

شیر میدم

شیر و کیک میخورم

درس میخونم هم زمانی که روی پام میخوابونمش

در س میخونم

شیر میدم

میشورمش

باهاش بازی میکنم

تو روروئک میذارمش

میشورمش

شیرش میدم

غذا درست میکنم گاهی هم زحمتش میفته به دستای مادر همسرم

میخوابونمش و درس میخونم

نماز میخونم

باباییش میاد

شام میخوریم

ظرفا رو اکثرا بابایی میشوره

میز آشپزخونه رو تمیز میکنم

میشورمش

شیرش میدم

من یا باباییش میخوابونتش

درس میخونم همراه باباییش که عشق منه

...

و روزهای بعد امتحان،درس خواندن ها رو حذف کنید و بررسی کار پایان نامه و نقد کتابهای وزارت ارشاد"کار رسمی ام" را اضافه کنید و همینطور گاهی سرودن شعر و رسیدن به وبلاگ حلما و خودم...البته اگر کار اضافه ای نباشه دیگه

خدایا شکر

......................

اینم عکسها

اولین باری که دخملی بستنی خورد و بازم میخواست ههههههههههههههی!

 

خدا خیر بده مادر همسری رو که گاهی در خرید مولفیکس کمکمون میکنه و میشه غرور و توی چشمای دخترم دید ازین بابت!

 

دخترم سیاه پوش چهلم امام خوبی هاست

 

عادت کردی سرتو از متکا بیرون میاری و اونور رو نگاه میکنی خصوصا وقتی من توی آشپزخونه باشم پیدام میکنی

 

قبلش سرت رو متکا بود و چرخیدی تا این شکلی شد!

 

دخمل بستنی خور!

 

بعد یه حموم داااااااااااااغ!

 

 

همون شنلیه که نجمه سادات از مشهد برات آورد.

 

دخملی خونه مادرشوهرم.اونشب تولد دختر عمه الهامت هم بود.اینم کیک تولدش و اینم تو در بغل عمو رضا کنار امیرحسین

 

 

 

 

عاشق لالایی ساعت 10شب شبکه پویا هستی

 

و روزا هم دوست داری "نقاشی نقاشی" رو ببینی

 

دختر مودب من

 

عاشق اینی که پای این عنکبوتو بکشی و بعد ولش کنی و به حرکات فنری اون خیره بشی...بعدش هم احساس قدرت بهت دست میده!

هرجای جدید که میریم اول به یکی یکی افراد خیره میشی طولانی اگزهم کس نباشه به خود وسایل اطرافت خیره میشی وچشمات و درشت میکنی!

 

 

 

چه احساس سیاهیییییییییییییییییییییی!

 

دومین باری که غلت خوردی و کم مونده بود ازجات پاشی!

جایگاه صدر السلطنه...فاطمه حلما بانو!

 

 

فرشته ی معصوووووووووووووم من

 

 

پستونک عروسکمو میخواااااااااااااااااااااام

 

خب لثه م میخاره!

 

 

و اینم مراحل دادن بیسکویت مادر محلول در آب جوش به حلما شیمکو:

اول تمرکز میکنه و لبهاش و میده بیرون

 

اولش زیاد خوشت نیومد ولی...

کم کم لبخند رضایت پدیدار شد

بعدش خودت دست به کار شدی

سعی کردی به زور قاشق  و ازم بگیری

بالاخره موفق شدی!

پس این کاسه چرا خالی شده؟!

بازم مییییییییییییییخوام مامانی جونم

آخ جون...بده بیاد

خیلی خوشمزه بود...انگشتم و به یاد قاشق خوشمزه م میخورم

چفدرم صورتم و پیش بند کفیث شده ها!

 

آآآآآآآآآآآااااخ جون بازم

 

 

دختر ژیمناستیک کار:

 

فعلا همین

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (6)

سمیرا
27 دی 92 15:10
مامان نفس طلایی
27 دی 92 16:10
سلام عزیزم ... خدا قوت که با نی نی ناز امتحانات و گذروندی ... انشالله پایان نامه هم عالی میشه ... منم قراره از فردا انشالله بشینم سرش ... ای جان دلم به این دخمل ناز و زیبا و شیرین ... هزار ماشالله ... خدا حفظش کنه برات
شیما
30 دی 92 16:36
الهی قربونش برم که روز به روز تپل تر و بامزه تر میشه
مامی حنان
30 دی 92 16:51
الهی قربونت برم عزیزم.فاطمه حلمای گلم هر چی میخوری نوووش جونت باشه ناناز من.خدابراتون حفظش کنه.
آسمونی*مامان حسین جان*
2 بهمن 92 1:51
سلااام عزیزم..خدا قوت خوشحالم که بالاخره اومدی..موفق باشی... دلم میگرفت هرسری که میومدم میدیدم هنوز آپ نکردی.. آخ جون عکس...هزااااار ماشالله چقدر دلم میخواست پیشم بود یه عااالمه فشارش میدادم باورت نمیشه چقدر دلم براش تنگ شده بود... 6 ماهگی و شروع غذا خوردنش مبااارک
MYcs5W1of00sI641VNYjiu8yTjPnGDG4Idp20ywj75pH52cE155sJE0WQmOKzl0HppIMf_3ky97JB-pvjwur34AZAqHtMJduNx3I4yhGQXw.
8 بهمن 92 16:25
وای سلاااااااااام عشق من 6ماهگیت مبااارکککککککککککک عارفه چقدر پست گذاشتی این چند روز که من نبودممم راستی بابت پست تبریک تولدم دستت درد نکنه ماشاللله به دخمل قشنگم دیگه خانمی شده واسه خودش . یگانه همش میگه دلم واسه حلما تنگ شده آخه پس کی میبینمش راستی آتلیه رفتین دوباره؟کجا بردیش؟